خیال نکن
اگر برای کسی
تمام شدی
امیدی هست

خورشید
از آنجا که غروب می کند
طلوع نمی کند

دکتر افشین یداللهی


موضوعات مرتبط: غروب ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 شهريور 1393برچسب:, | 18:9 | نویسنده : behnam |

گفتند
شعر های من
جوشش دریاست
خروش رود

 

بی شک
کمی بالاتر
به چشمه ای می رسند
که تو هستی.

شاعر : گروس عبدالملکیان


موضوعات مرتبط: چشمه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 شهريور 1393برچسب:, | 18:6 | نویسنده : behnam |

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟

 

اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.

عرفان نظرآهاری


موضوعات مرتبط: خوش خیال کاغذی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:, | 15:14 | نویسنده : behnam |

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

 

تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،
تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،
تنم را در جدایی می‌گدازد
از آن شادم که در هنگامه‌ی درد،
غمی شیرین دلم را می‌نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:
مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست.

فریدون مشیری

دل زهر عشق غم مرگ


موضوعات مرتبط: زهر شیرین ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:, | 15:9 | نویسنده : behnam |

دشت‌هایی چه فراخ!
کوه‌هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.

 

پشت تبریزی‌ها
غفلت پاکی بود که صدایم می‌زد

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه‌زاری سر راه.

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ
و فراموشی خاک.

لب آبی
گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می‌چرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.

سایه‌هایی بی لک،
گوشه‌ی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی این‌جاست.

زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند..

سهراب سپهری

 

احساس ایمان زندگی شقایق مهربانی


موضوعات مرتبط: در گلستانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 7 مرداد 1393برچسب:, | 21:3 | نویسنده : behnam |

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ 
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟ 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌ 
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ 

 

مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود 
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟ 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! 
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟ 

خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین 
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟ 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌ 
گریه کن پس شانه‌ی مردانه می‌خواهی چه کار؟ 

مهدی فرجی

آغوش دیوانه شانه شرم گریه


موضوعات مرتبط: آواره ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, | 16:15 | نویسنده : behnam |

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

 این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش 
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست 

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست 

هوشنگ ابتهاج

برف درخت عشق هوس پرواز

 


موضوعات مرتبط: جای تو خالیست ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, | 16:13 | نویسنده : behnam |

مردم از درد نمی‌آیی به بالینم هنوز 
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز 

 

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز 

روزگاری پا کشید  آن تازه گل از دامنم 
گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز 

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 

سیم‌گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند 
صبح‌دم خندید من در خواب نوشینم هنوز 

خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی 
طفلم و نگشوده چشم مصلحت‌بینم هنوز

رهی معیری

بی وفایی شمع مرگ


موضوعات مرتبط: وفای شمع ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, | 16:10 | نویسنده : behnam |

قایقی خواهم ساخت، 
خواهم انداخت به آب. 
دور خواهم شد از این خاک غریب 
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه‌ی عشق 
قهرمانان را بیدار کند. 

 

قایق از تور تهی 
و دل از آرزوی مروارید، 
همچنان خواهم راند. 
نه به آبی‌ها دل خواهم بست 
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می‌آرند 
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران 
می‌فشانند فسون از سر گیسو‌هاشان. 

همچنان خواهم راند. 
همچنان خواهم خواند: 
«دور باید شد، دور. 
مرد آن شهر اساطیر نداشت. 
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه‌ی انگور نبود. 
هیچ آیینه‌ی تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد. 
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود. 
دور باید شد، دور. 
شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست.» 

همچنان خواهم خواند. 
همچنان خواهم راند. 

پشت دریاها شهری است 
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است. 
بام‌ها جای کبوترهایی است، که به فواره‌ی هوش بشری می‌نگرند. 
دست هر کودک ده ساله‌ی شهر، شاخه‌ی معرفتی است. 
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند 
که به یک شعله، به یک خواب لطیف. 
خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود 
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد. 

پشت دریاها شهری است 
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است. 

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند. 

پشت دریاها شهری است! 
قایقی باید ساخت. 

سهراب سپهری

آرمانشهر احساس حجم سبز دریا قایقی باید ساخت


موضوعات مرتبط: پشت دریاها ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, | 16:2 | نویسنده : behnam |

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی‌شود؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی تمام غزل‌ها معلق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

دل غزل فاصله نگاه پنجره


موضوعات مرتبط: اسم دلم ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, | 15:59 | نویسنده : behnam |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • آفتاب کلوپ