از یک جایی به بعد آلیس میشوی در عجایب سرزمینی
که جز خاطره پای هیچ عصایی به آنجا باز نمیشود.
از یک جایی به بعد به خودت که میآیی پر شدی از رفت و آمد رویاهای پابرهنهای
که اعتبارشان نسبت مستقیم دارد با آرزوهای خطور نکرده در سر واقعیت!
از یک جایی به بعد خارج از فهم جوانی و پیری خاطره در تو دلقکی میشود
که زورش دیگر به اتمام یک سیرک خندهدار نمیرسد..
از یک جایی به بعد شهر در خاطرات ذهنیات به گل مینشیند تا دست از عصا درازتر برگردی..
برگردی به خواب، به رویا، به هر چیزی که دیدنش از زندگی عینی، لذتبخشتر است.
از یک جایی به بعد فقط باید خوابید که تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است
و به رویاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد..
نظرات شما عزیزان:
اما مرا بزرگ کرد رفتنش
عاقل کرد ...
یاد گرفتم اعتماد بیجا تنهایی به بار دارد
یاد گرفتم وابستگی برای خداست نه بنده هایش
میبینمش .... اما
برایم طعم گذشته را ندارد
تلخ شده است !!!
ساعتها نگاهش هم بکنم گوشه ای از دلم نمیلرزد ...
رفتنش چنین خنثی کرد دلم را
که
برای خودش هم تکانی نخورد ....!
موضوعات مرتبط: رویاهای بر باد رفته ، ،
برچسبها: